قوله تعالى: هو الذی خلقکمْ منْ نفْس واحدة بزرگ است و بزرگوار، خداوند مهربان، نیکو نام، رهى‏دار، آفریننده جهانیان، و دارنده همگان. پاک و بى‏عیب در نام و نشان. پاک از زاده و خود نزائیده، پاک از انباز و یارى دهنده، پاک از جفت و هم ماننده. خلق که آفرید، جفت آفرید قرین یکدیگر، نرینه و مادینه هر دو درهم ساخته، و شکل در شکل بسته، و جنس با جنس آرمیده، چنان که گفت: و جعل منْها زوْجها لیسْکن إلیْها. خداست که یکتاست، و در صفات بى‏همتاست، و از عیبها جداست. آفریننده و دارنده و پروراننده. چون خواهد که در آفرینش قدرت نماید، از یک قطره آب مهین صد هزار لطائف و عجائب بیرون آرد. اول خاکى، آن گه آبى، آن گه علقه‏اى، پس مضغه‏اى، پس استخوانى و پوستى، پس جانورى. چون چهار ماهه شود زنده شود در آن قرار مکین فى ظلمات ثلث درین شخص سه حوض آفریده یکى دماغ، یکى جگر، یکى دل. از دماغ جویهاى اعصاب بر همه تن گشاده، تا قدرت حس و حرکت در وى میرود. از جگر رگها آرمیده، بر همه تن گشاده، تا غذا در وى میرود.


از دل رگها جهنده، بر همه تن گشاده، تا روح در وى میرود. دماغ بر سه طبقه آفریده: در اول فهم نهاده، در دوم عقل نهاده، در سوم حفظ. چشم بر هفت طبقه آفریده. روشنایى و بینایى در آن نهاده. عجب‏تر ازین حدقه است بر اندازه عدس دانه‏اى، و آن گه صورت آسمان و زمین بدین فراخى در وى پیدا گشته. طرفه‏تر پیشانى که سخت آفرید با صلابت، تا موى نرویاند که آن گه جمال ببرد. پوست ابرو میانه آفرید تا موى برآید اندکى، و دراز نگردد.


گوش بیافرید، آبى تلخ در وى نهاده، تا هیچ حیوان بوى فرو نشود، و در وى پیچ و تحریف بسیار آفریده، تا اگر خفته باشى و حشرات زمین قصد آن کند راه بر وى دراز شود، تا تو آگاه شوى. زبان در محل لعاب نهاد تا روان باشد، و از سخن گفتن باز نمانى. چشمه آب خوش از زیر زبان روان کرد، تا بادرار آب میدهد، و طعام بوى‏تر میشود، و اگر نه طعام بحلق فرو نشود. بر سر حلقوم حجابى آفرید تا چون طعام فرو برى، سر حلقوم بسته شود، تا طعام بمجرى نفس فرو نشود. جگر بیافرید تا طعامهاى رنگارنگ را همه یک صفت گرداند برنگ خون، تا غذاى هفت اندام شود.


پاکست و بى‏عیب خداوندى که از یک قطره آب مهین این همه صنع پیدا کرد، و چندین عجائب و بدائع قدرت بنمود، چون اندیشه کنى بگوى: فتبارک الله أحْسن الْخالقین! زهى نیکوکار زیبا نگار آفریدگار! تن نگاشت و دل نگاشت. چون تن نگاشت خود را ستود، گفت: فتبارک الله أحْسن الْخالقین. چون دل نگاشت ترا ستود، گفت: أولئک هم الراشدون. در علم ازلى و قضاء ابدى و رفته قلم است که رویهایى بخواهد گردانید، چون بنگاشتن روى رسید گفت: نیکو نگارید، نگارگر ستود نه نگار، که اگر نگار ستودى نه روا بودى که بزدودى، که کریم ستوده خویش محو نکند، برداشته خویش رد نکند. چون بدل رسید نگار ستود نه نگارگر، تا بدانى که نگار دل را هرگز نخواهد زدود.


و لا یسْتطیعون لهمْ نصْرا و لا أنْفسهمْ ینْصرون بیک قول مراد باین مشرکان‏اند که پرستنده اصنام بودند. جاى دیگر گفت: و کانوا لا یسْتطیعون سمْعا، ما کانوا یسْتطیعون السمْع. حجت است بر اهل قدر که بنده را استطاعت نهادند، و قدرت بر مباشرت فعل پیش از فعل، و ازین آیت بى‏خبراند و بى‏نصیب که ملک میگوید جل جلاله: نه استطاعت دارند و نه قدرت. نه خود را بکار آیند نه دیگران را. نه جلب منفعت توانند نه دفع مضرت، مگر آنچه الله خواهد که توانند. که خواست خواست الله است، و توان توان او. بنده بخود هیچ نتواند، همه بتقدیر الله است. نیکى و بدى، سود و زیان، عطا و منع، غنا و فقر همه بتقدیر و خواست الله است. خیر بتقدیر او و رضاء او، شر بتقدیر او، نه برضاء او. در عالم چیست مگر بخواست او؟ موى نجنبد بر تن هیچ کس مگر بمشیت او. خطرت ناید در دل هیچ خلق مگر بعلم او. آدمى از خاک آفریده او، و اسیر در قبضه او. هیچ چیز بر وى نرود مگر بحکم او و بمشیت او. هر چه خواهد کند بر بنده او. اگر سوزد یا نوازد خواند یا راند، او را رسد، و کس را نیست اعتراض بر او: لا یسْئل عما یفْعل و همْ یسْئلون. چنان که در بدایت آفرینش خلق بمشیت وى بود، و در حکم وى، امروز حکم بمشیت و اختیار هم او راست: ما کان لهم الْخیرة خلق که باشند که ایشان را حکم و اختیار بود؟ جبلت حدثان و اختیار انسان چه مرغ حضرت عزت است؟! سبْحانه و تعالى‏ عما یشْرکون پاکست و متعالى از آنک دیگرى را با وى حکم و اختیار بود، که خدایى شرکت نپذیرد.


و تراهمْ ینْظرون إلیْک و همْ لا یبْصرون آن زخم خوردگان عدل ازل، و نابایستگان حضرت عزت از مصطفى (ص) انسانیت دیدند، نبوت ندیدند. آدمیت دیدند عبودیت ندیدند. لا جرم میگفتند: إن هذا لساحر مبین، أ إنا لتارکوا آلهتنا لشاعر مجْنون؟ آن دیده‏هاى شوخ ایشان بر مص کفر آلوده بود، و سزاى دیدن جمال نبوت نبود، از آن ندیدند. موسى علیه السلام از خضر بندگى دید آدمیت ندید، لا جرم میان بخدمت دربست، و بر درگاه شاگردى و مریدى وى مجاور گشت. دیرى‏ بباید تا تو از خلق و آدمى بیرون از تن ظاهر چیزى بینى. تو لیلى مى‏بینى معشوقى نمى بینى. مجنون میدانى عاشقى نمیدانى. لا جرم از کوى حقائق و راه مردان دور افتادى. اى هفتاد سال در منزل خاک بمانده! و هرگز قدم در ولایت عشق ننهاده! پاى بند صورت گشته، و هرگز عالم صفت ندیده:


تا تو مرد صورتى از خود نبینى راستى


مرد معنى باش و گام از هفت گردون درگذار.